۲۷ سال از رحلت جانسوز مردى که سهم مؤثرى در حرکت تاریخ داشت مى‏گذرد. او که برخلاف دیگر سرداران فاتح تاریخ، نه از تکرار پیروزى‏ها سرمست مى‏شد و نه از تلخى شکست‏ ها مأیوس مى‏شد. بزرگ مردى که عشق و عقل را با هم جمع کرد. اسلام را حیاتى دوباره بخشید، خود را در خدا فانى کرده بود، در کلامش بویى از منیّت وجود نداشت. از کلام او نور مى‏بارید و بر دل مى‏ نشست. با شجاعت و شهامت حکومت دینى را ایجاد نمود و با رهبرى پیامبر گونه‏اش پایه‏ هاى آن را استوار نمود.

در چهاردهم خرداد سالروز رحلت آن پیر فرزانه، بر آن شدیم تا گوشه‏ اى از ابعاد شخصیتى و فکرى آن روح به خدا پیوسته را (هر چند اندک) از لابه لاى خاطراتی که از ایشان نقل شده است، جمع آورى و در اختیار بازدیدکنندگان محترم از پایگاه اطلاع رسانی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها قرار دهیم.

* شاید همین دو رکعت نماز من مورد رضاى خدا واقع شود

شب پانزده خرداد ۴۲، آقا داخل حیاط خوابیده بودند که مأموران رژیم آمدند، در را شکستند و وارد خانه شدند. خود امام براى من تعریف کردند: « وقتى آن‏ها در را شکستند، من متوجه شدم که آن‏ها آمده‏اند مرا بگیرند. فوراً به خانم گفتم: شما هیچ صحبتى نکنید، بفرمایید توى اتاق. من دیدم که آن‏ها ریختند توى منزل، احتمال دادم که اشتباه کنند و مصطفى را ببرند. به همین جهت گفتم: خمینى من هستم. آماده بودم و من را بردند.

همین طور که مى ‏آمدیم، توى راه گفتم: نماز نخوانده‏ ام، جایى نگه دارید که من وضو بگیرم. گفتند: ما اجازه نداریم. گفتم: شما که مسلح هستید و من که اسلحه‏ اى ندارم. به علاوه شما همه با همید و من یک نفرم، کارى که نمى‏توانم بکنم. گفتند: ما اجازه نداریم. فهمیدم که فایده‏ اى ندارد و اینها نگه نمى‏ دارند. گفتم: خوب، اقلًا نگه‏دارید تا من تیمم کنم. این را گوش کردند و ماشین را نگه داشتند، امّا اجازه پیاده شدن به من ندادند.

من همین طور که داخل ماشین نشسته بودم، از همان داخل خم شدم و دست خود را به زمین زدم و تیمم کردم. نمازى که خواندم، پشت به قبله بود. چرا که از قم به تهران مى‏ رفتیم و قبله در جنوب بود. نماز با تیمم و پشت به قبله و ماشین در حال حرکت! این طور نماز صبح خود را خواندم. شاید همین دو رکعت نماز من مورد رضاى خدا واقع شود. (فریده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج ۱، ص ۱۰۹)

* تا زمانى که موشک به پیشانیم بخورد

یک روز بعد از ظهر حدود هفت الى هشت موشک به اطراف جماران اصابت کرد. من خدمت امام رفتم و عرض کردم: اگر یک مرتبه یکى از موشک هاى ما به کاخ صدام بخورد و صدام طورى بشود، ما چقدر خوشحال مى‏ شویم؟ اگر موشکى به نزدیکى‏ هاى این جا بخورد و سقف پایین بیاید و شما طورى بشوید چه؟ امام در پاسخ گفتند: « واللّه من بین خودم و آن سپاهى که در سه راه بیت است، هیچ امتیاز و فرقى قائل نیستم. واللّه اگر من کشته شوم یا او کشته شود، براى من فرقى نمى‏ کند ». گفتم: «ما که مى‏دانیم شما اینگونه‏ اید، امّا براى مردم فرق مى‏ کند.» امام فرمودند: «نه، مردم باید بدانند اگر من به جایى بروم که بمب، پاسداران اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، من دیگر به درد رهبرى این مردم نخواهم خورد. من زمانى مى ‏توانم به مردم خدمت کنم که زندگى‏ ام مثل زندگى مردم باشد. اگر مردم یا پاسداران یا کسانى که در این محل هستند طورى‏ شان بشود، بگذار به بنده‏ هم بشود تا مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم » گفتم: پس شما تا کى مى‏ خواهید این جا بنشینید؟ به پیشانى مبارکشان اشاره کردند و فرمودند: تازمانى که موشک به این جا بخورد. (حجّت‏ الاسلام حاج سید احمد خمینى: پابه پاى آفتاب، ج ۱ ص ۸۶)

* دیگر تمام شد، دیگر تمام شد

شب بیست و دو بهمن که رادیو را روشن کردند، یادم است؛ چون نشسته بودند و سرشان پایین بود و به رادیو گوش مى‏ کردند. من هم پهلویشان نشسته بودم. از رادیو اعلام کردند که رادیو و تلویزیون سقوط کرد. ایشان دو دستشان را به هم زدند و بى‏ اختیار از جا بلند شدند. من تنها همان یک بار دیدم که ایشان دستهایشان را به هم بزنند. خیلى خوشحال بودند و خوشحالى در صورتشان دیده مى‏ شد. در همان موقع گفتند: « دیگر تمام شد، دیگر تمام شد » من آنجا متوجه نشدم که این جمله یعنى‏ چه! بعد متوجه شدم که وقتى رادیو به دست ملت افتاد، دنیا مى‏ فهمد که رژیم سقوط کرده است. شاید بتوانم بگویم خوشحالى آن روز را هیچ وقت دیگر در صورت ایشان ندیدم. (فریده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج ۱، ص ۱۱۴)

* نجات اسلام قربانى مى‏خواهد، دعا کنید من یکى از قربانى‏ها باشم‏

در نامه امام به حضرت آیت‏ اللّه قدیرى، این چنین آمده است:

«ما باید سعى کنیم تا حصارهاى جهل و خرافه را شکسته تا به سرچشمه زلال اسلام محمدى (ص) برسیم. و امروز غریب‏ ترین چیزها در دنیا همین اسلام است و نجات آن قربانى مى‏ خواهد و دعا کنید من نیز یکى از قربانی هاى آن شوم».

آری! حضرت امام قربانى این راه بودند. خداوند او را به جایى رساند که آن‏هایى که تا دیروز اگر فرزند ایشان از کوزه آب مى‏ خورد، مى‏ گفتند: نجس است، بروید کوزه را آب بکشید، دیگر نتوانستند حرف بزنند. هنگام مبارزه عده‏ اى گفتند: امام انگلیسى است، عده‏اى گفتند: امام آمریکایى است، عده‏اى در نجف گفتند: امام تارک الصلوه است. واللّه مى‏ گفتند: امام روزه نمى‏گیرد، زردچوبه به صورتش مى‏مالد که بگوید روزه مى‏ گیرم. هر موضعى که امام مى‏ گرفتند، عده‏اى با آن مخالفت کردند. امام با شاه مخالف بود، مبارزه کرد، تبعید شد، عده‏اى گفتند: مگر مى‏ شود با شاه شیعه مبارزه کرد؟ خوب، اگر این جهل نیست، پس جهل چیست؟ همان‏ ها که جهل و خرافه چشمشان را بسته بود، نسبت تارک الصلوه بودن، روزه نگرفتن، دروغ گفتن و … را به امام دادند. (حجّت‏ الاسلام سید احمد خمینى: پابه پاى آفتاب، ج ۱، ص ۶۷- ۶۶)