پایگاه خبری آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها، نمی‌دانم از کجا این عشق شروع شد، اما خوب می‌دانم عشقی که واقعی است هرگز کهنه نمی‌شود، روایت عشق ابوالفضل(ع) را از خواب‌هایم دریافتم و وقتی یک رؤیای صادقه به واقعیت تبدیل می‌شود و زمانی که تذکره دعوتت را در خواب برایت امضا می‌کند و تو با کوله‌باری از عشق راهی سفری به بهشت می‌شوی.

می‌خواهم جرعه‌ای از لذت این زیارت فراموش‌نشدنی را در کام عاشقان بریزم تا دل‌هایی که راهی حرم یار نشده هوایی شود و مثل من و همه همسفرانم دم بگیرد و بگوید «دلم برای حرمت پر می‌زند آقا. نمی‌دانم حاصل کدام عمل و دعای خیری بود که زیارتش را نصیبم کرده بود آن هم در روز میلادش، تا بهترین و بالاترین آرزویی که در دلم مانده بود برآورده شود. نمی‌دانم چگونه با عنایت اباعبدالله(ع) و قمر بنی‌هاشم(ع) این سفر یک ماهه سامان گرفت و همه‌ چیز جور شد.

یک سال پیش بود، ۴۰ روز مانده بود تا ایام میلاد حضرت عشق، برای مراسمی به جایی رفته بودم، خانمی داشت با بانوانی که در آن مراسم بودند صحبت می‌کرد لابه‌لای صحبت‌هایش متوجه شدم دارد در مورد سفر کربلا حرف می‌زند، می‌گفت قرار است برای ایام میلاد امام حسین(ع) و حضرت اباالفضل(ع) آنجا باشیم یک حسی ناخودآگاه مرا به سمتش کشاند، هرگز عادت نداشتم از کسانی که برای سفر نام‌نویسی می‌کنند سؤال کنم، اما انگار این دعوت‌نامه امضا شده بود، به سویش رفتم سلام کردم و پرسیدم برای سفر کربلا اسم می‌نویسید؟ با لبخند جوابم را داد و گفت: بله برای ایام ولادت امام حسین(ع) کاروان داریم.

چشم‌هایم پر از اشک‌های شوق بود، نگاهش کردم و ذوق زده گفتم سفر چند روزه است؟ گفت: هشت روز، فکر کنم طلبیده شدی گفتم، نمی‌دانم، بگذارید ببینم موقعیتم چطور است آیا می‌توانم بیاییم یا نه؟ ۱۰ سالی بود که بعد از ازدواجم هرگز سفر نرفته بودم فرزندان کوچک و شرایط زندگی این اجازه را به من نداده بود تا حتی یک سفر چه سیاحتی و زیارتی در کشور خودم بود را بروم، اما انگار اینجا همه چیز برای رفتن مهیا بود، شماره‌اش را یادداشت کردم، در راه خانه تمام وجودم محو کربلا بود به خانه برگشتم، در مورد سفر با همسرم صحبت کردم، چند وقتی بود که کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد تعطیل شده و بیکار بود، به دنبال کار می‌گشت، قبلاً هر وقت از سفر به جایی حرف می‌زدم به خاطر اینکه سر کار می‌رفت و مرخصی نداشت می‌گفت نمی‌شود برویم، مرخصی ندارم، اما آن روز او هم حرفی نداشت و گفت برویم تماس گرفتم و به آن خانم گفتم برای ما پنج نفر جای خالی بگذارید.

النگوهایی را که خیلی وقت بود کنار گذاشته بودم فقط به نیت کربلا، حالا دیگر وقت فروشش بود، سه روز بعد برای گرفتن گذرنامه اقدام کردیم، آقا خودش همه چیز را امضا کرده بود. تذکره کربلا برای من صادر شده بود، صدور گذرنامه با توجه به زمان نزدیکی به اعیاد شعبانیه کمی طول کشید و مرا نگران کرده بود که نکند گذرنامه‌ها صادر نشود، مسئول کاروان مرتب تماس می‌گرفت و می‌گفت مدارکتان را زودتر آماده کنید که آیا آمدنتان قطعی است یا نه. دل‌نگرانی‌هایم بیشتر می‌شد، اماگذرنامه‌ها هم چند روزی به سفر مانده آماده شد.

همه چیز مهیا بود و نذری که ادا شده بود و النگوهایی که سال‌ها برای این سفر بهشتی کنار گذاشته بودم را به طلا‌فروشی بردم  و فروختم تا نذر این سفر بهشتی‌ام را ادا و فرزندانم را بیمه حضرت عشق کنم، فرزندانم کوچک بودند، مادرم هم در این سفر معنوی با ما همراه شد، بالاخره راهی شدیم جلوی در اتوبوس همه نگاه‌های دوستان و آشناییان به ما دوخته شده بود و التماس دعاهایی که همه امام حسین(ع) و اباالفضل(ع) را طلب می‌کرد که یادتان نرود سلام ما به آقا برسانید، برای اولین بار بود که پایم را از کشور بیرون می‌گذاشتم، کمی نگرانی داشتم آخر در سال قبلش برای سفر امام رضا(ع) همه چیز برایم مهیا شده بود تا لحظه بیرون آمدن از منزل که به ایستگاه راه آهن بروم اما صدای زنگ تلفن همراه تمام غم‌ها را روی سرم تلمبار کرد و گفت بلیط مشهد صادر نشده دائما در ذهنم مرور می‌شد، با خود می‌گفتم نکند سفر کربلا هم نشود و مثل سفر مشهد از زیارت باز بمانم کمی دلهره داشتم تا وقتی که از مرز خارج  نشدیم برایم باور کردنی نبود که من به سفر بهشت دعوت شده بودم.

از مرز گذشتیم، در سرزمین عراق بودیم سرزمینی که جای جایش بوی حسین(ع) و علمدار می‌داد جای جایش دلم را می‌برد به روز عاشورا و مصیبت‌های زینب(س) به کوفه و شام و همه جای اینجا پر از ناگفته‌ها و بغض‌ها بود بغض‌ها و بی‌وفایی‌ها و… . در اتوبوس هر لحظه که به کربلا نزدیکتر می‌شدیم بیشتر شوق و ذوق زیارت داشتم، همسفرانم در حال خواندن زیارت عاشورا بودند و برخی زیر لب نوحه‌های حسینی زمزمه می‌کردند یکی بلند بلند می‌خواند «این دل تنگم غصه‌ها دارد گوییا میل کربلا دارد».

امروز آرزوی من بر آورده شده بود، خیلی حرف داشتم تمام التماس دعاهایی که گفته بودند در ذهنم مرور می‌شد، جسمی که از خودم نبود و روحی که در سیر سفر رویایی کربلا تنها به عشق حسین(ع) و علمدار فکر می‌کرد و «عاقبت … می‌رسم کنار تو/ جان من … می‌شود نثار تو/ آمدم … در جوار تو»

نمایان شدن نخلستان‌های کربلا هق‌هق گریه‌ها را بیشتر کرد و صحنه روزی را در ذهنم مجسم کرد که کاروان اباعبدالله(ع) نزدیک کربلا رسید «بال بگشایید که اینجا کربلاست»؛ نزدیکی‌های ظهر بود که به کربلا رسیدیم در روز میلاد امام حسین(ع) فقط ذوق داشتم که بین‌الحرمین را ببینم، بهترین آرزویی که تمام عمرم برایش دعا کرده بودم و اینجا خدا می‌داند حاصل کدامین عمل خیر و یا دعای کدامین دلسوخته‌ای بود که برایم برآورده شده بود.

بعد از استقرار در هتلی که خیلی کم با حرم فاصله داشت بعد از رفع خستگی با مسئول کاروان راهی حرم شدیم ما راه بلد نبودیم، اولین بار بود که چنین سفری آمده بودیم در خیابان علقمه اولین بار چشمم به گنبد طلای حضرت ابالفضل‌العباس(ع) منور شد. «اینجا حرم علمدار دشت كربلا، حضرت عباس(ع) است شکرا شکرا که چشمانم منور شد به نور طلایی گنبد یار.»

سنگینی قدم‌هایم اجازه حرکت را نمی‌داد محو گنبد طلایی ماه بنی‌هاشم بودم، باور کردنی نبود در جایی گام می‌گذاشتم که قدم به قدمش را آقایم طی کرده بود اینجا همه جایش بوی عشق می‌داد بوی عاشورا، بوی حسین(ع).

چشم به حرم اباالفضل‌العباس(ع) دوختم، گلدسته‌های سر به‌ فلک‌کشیده حرم که به احترام گلدسته‌های تمام‌طلای حسین(ع)، سرتاپای خود را به طلا نپوشانده‌اند. نمی‌دانم چه سرّی  دارد که به محض پاگذاشتن به بین‌الحرمین، از میان آن‌همه روضه عطش و مشک و دست و عَلَم، یاد جوانمردی و اطاعت بی‌چون‌وچرای عباس(ع) در برابر امام خود بیش از همه آتشم می‌زد عباس(ع) سال‌ها به خودش وعده داده بود که در کربلا، برای برادر شمشیر بزند و دلاوری‌ها نشان دهد، اما انتظار امام(ع) این بود که فرمانده، سقا شود و علمدار، مشک بر دوش بکشد و عطش کودکان را فرو بنشاند. دیگر نیازی نیست این روضه را تکرار  کنم. «السلام علیک یا اباالفضل العباس» بر سر در یکی از ورودی‌های حرم سقا «السلام علیک یا ساقی عطاشا کربلاء»؛ «السلام علیک یا قمر العشیر» نوشته شده است.

یک لحظه دلهره می‌گیرم نکند شکوه حرم علمدار، وجودم را فرا بگیرد و من را از عظمت اباعبدالله(ع) غافل کند، اما وارد حرم که شدم، دیدم ایوان رفیع ابالفضل(ع)، در عین بلندی، گویی سر را به ادب خم کرده و به یک‌یک زائرانش گوشزد می‌کند که تمام این شکوه از برکت نوکری حسین(ع) است. اینجا نیازی به روضه‌خوان نبود.

رفتن در این مسیر برایم آسان نبود باید آرام رفت و نگریست به خیل عشاق…، آنجایی که تمام آرزویم بود رسیده بودم، به بهشت قطعه‌ای از عشق بین‌الحرمین، محو تماشا بودم، خودم نبودم، مگر من چه می‌خواستم مگر انسان از بهشت بالاتر هم آرزو می‌کند، دیگر من به بهشت رسیده بودم همه چیز برایم تمام شده بود. به بهشتی که خواسته بودم دست یافته بودم، خودم نبودم جسمی از خودم نمی‌دیدم. محو تماشا جوانی گوشه چادر سپید نوعروسش را به دست گرفته است و روبروی حرم عكس می‌گرفت. بانویی فرتوت به عصایش تكیه زده است و در كناری، چشم به بارگاه قمر بنی‌هاشم(ع) چشمانش بارانی سیل‌آسا بود. مرد میانسالی زمزمه می‌كند «بابی انت و امی» و تسبیح می‌چرخاند و بین نخل‌های چراغانی شده راه رفته را برمی‌گردد. دختر نوجوانی روی صندلی چرخدار رو به حرم عباس(ع) دارد و نگاه پرخواهش خود را به گوشه ضریح دوخته است كه از حیاط دیده می‌شود.

نه گرد و خاکی بود نه صدای سم اسبانی که بر تن چاک چاک مولا لگد بزند و نه ناله‌های زینبی و نه گوش خونی بدون گوشواره، در بین‌الحرمین اینجا هیچ چیزش مادی نیست، خیابانی است در میان دو ردیف نخل‌هایی که بین حرم ساقی و حرم سقا به احترام ایستاده‌اند. اینجا همه عناصر، روحی دارند فراتر از آنچه به چشم می‌آید. همه انسان‌ها، سنگ‌ها، نورها، آهن‌ها و پارچه‌ها وجهه دیگری دارند بالاتر از مادیات اینجا زمین نیست اینجا همه چیزش معنوی و فراتر تر از زمینینان، در قرآن و کتاب‌های دینی خوانده بودم و از زیبایی‌های بهشت بسیار شنیده بودم، واقعاً چقدر درست گفته بودند که بهشت همه چیزش فرق دارد یک لحظه زیر لب زمزمه کردم «اللهم الرزقنی شفاعه الحسین یوم الورود»؛ در محضر بزرگانی كه صحن بین‌الحرمین، عرصه نظاره آنان است و یک جهانِ درمانده، نیازمند پادرمیانی‌شان نزد باری‌تعالی. جایی که وقتی رو به قبله می‌نشینی حرم ارباب را سمت راست و حرم سقا را سمت چپ خود می‌بینی، خواندن زیارت عاشورا. گریه‌های زیارت عاشورا دلت را به روضه‌های علی‌اصغر(ع) کشاند و…

نذر کرده بودم اگر یک روز به بهشت پا بگذارم کفش‌هایم را در بیاورم و پا برهنه به حرمت بهشتی آقا گام بردارم پای ارادت برای بوسه‌باران بین‌الحرمین و ورود به کانون مغناطیس عالم، حرم اباعبدالله‌الحسین(ع)، برهنه باید پسندیدند. اینجا متبرک است مگر می‌شود در بهترین نقطه بهشتی با  کفش قدم بگذاری این قطعه حرمت دارد حرمتش را نمی‌توان در وصف گنجاند، نذر کرده بودم وقتی به بهشت رسیدم فقط سجده کنم بر آستان یار با تمام وجود خاک می‌شوم و سر بر سنگ‌های مرمری خاک بهشت می‌گذارم و تمام وجودم می‌شود اشک و اینجا فقط اشک‌هاست که التماس می‌کند همین جا مرا بمیران در بهشتت.

اشک‌ها امانم نمی‌دهد، نمی‌دانم چند دقیقه است با خودم زمزمه می‌کنم همه عشق‌ها دروغ است، عشق فقط کربلا، عشق حسین(ع) است و ابالفضل(ع)، در همین حال و هوایم با همین روحی که از لطافت و احساس پر شده به پهنای صورتم بارانی شده‌ام و وقتی سر از سجده یار برمی‌دارم گوشه روسری و چادرم خیس شده است، من در سجده عشق میان این هیاهو گم شده‌ام‌، دیگر فرصتی و مجالی نیست، مگر می‌شود این لحظه‌ها را از دست داد باید اینجا ثانیه‌ها را التماس کرد و باید به زمان دستور توقف داد که اینجا ایستگاه عاشقی است، فقط اینجا بمانی و هرگز نروی، اما خوب می‌دانم که باز هم نمی‌دانی كجا بوده‌ای و چه فرصتی داشتی؛ وقتی می‌فهمی كه از كربلا دور می‌شوی و فقط حسرت می‌ماند كه كاش بیشتر بین‌الحرمین را می‌بوئیدی، بیشتر حضورشان را احترام می‌كردی و بیشتر از كرم و جودشان دلی صفا می‌دادی… فقط حسرت می‌ماند و زمزمه‌های آخرین كه «لاجعله الله آخر العهد منی لزیارتك» آرزوی دوباره خوب شدن و دعای خیری كه لایقت كند برای با سر دویدن به آستان مهربانی جانان.

اینجا دعوت نامه نمی‌خواهد که خودت هر لحظه دلت بخواهد می‌توانی بیایی و میهمان شوی، غروب که می‌شود نخل‌های زیبایی سبز اطرف قطعه بهشتی وجودت را منور می‌کند به نور.

جایی برای سوزن انداختن نیست هیچ زبانی را متوجه نمی‌شوم اما  اینجا حس غریبی نداری از هر نژاد و زبان را در حرم می‌توانی ببینی، بهشت که نژاد و زبان نمی‌شناسد، میزبان که برایش فرقی نمی‌کند تو فقیری یا ثروتمند فقط محبت می‌کند، باران شکلات‌های رنگی هر چند دقیقه‌ای یک بار  بر سرم می‌بارد و گل‌های رز سرخ و صورتی که به سمت حرم پرت می‌شود که آقا میلادت مبارک، یک لحظه با پرتاب شاخه گل‌های سرخ و صورتی واقعه عاشورا برایم تداعی می‌شود و پرتاب تیرها و نیزه‌ها بر فرق آقا و تیر سه شعبه‌ای که گلوی کودک شش ماهه رباب را غرق خون می‌کند و غوغای کربلا و علی‌اکبر جوان، قاسم و وهب و…!

برگرد آقا! ببین عاشقانت چگونه آمده‌اند، بببین چه شوری برای میلادت برپا کرده‌اند، حرمله کجاست؟ شمر بی‌حیا کجاست؟ ببیند این همه شوکت و جلال را!

لحظات اذان رسیده است میان همان هیاهوی وصف‌ناشندنی اقامه نماز می‌کنم در بین حرم عشق لحظه‌ای شلوغی قسمتی از قطعه بهشتی ذهن کنجکاوم را به آن سمت حرم می‌کشاند اینجا چه خبر است. سفره‌های سفید و زیبا با تزیئنات وصف‌ناشدنی پهن شده است، پسر بچه عرب که سنش چهار یا پنج ساله می‌زند با لباس عربی سفید کنار سفره و جلویش یک کیک بزرگ، نشسته است سفره را پر از شکلات‌های رنگی کرده‌اند، نمی‌دانم چه تعداد اما به نظرم آنقدر شکلات رنگی میان این سفره پخش است که فکر می‌کنم به تک تک این زائران حرم چند دانه شکلات تبرکی می‌رسد چند بسته شیرینی و شمع‌هایی که دور تا دور سفره روشن است.

زنانی از عرب دور تا دور این سفره نشسته‌اند و با زبان عربی الفاظ و اشعار زیبایی را زمزمه می‌کنند، دور تا دور سفره مملو از جمعیت است، شمع‌ها روشن می‌شود و چوبی که بوی عود می‌دهد، پسر بچه سفید پوش عرب شمع‌ها را فوت می‌کند از یک نفر که هم فارسی می‌داند هم عربی که فکر می‌کنم از بانوان جنوب ایران است می‌پرسم این سفره چیست می‌گوید، اینجا شب میلاد حضرت ابالفضل(ع) به یمن قدومش برایش جشن تولد می‌گیرند و به همه این شکلات‌ها و محتویات این سفره از جمله تکه‌های کیک را بین زائران تقسیم می‌کنند نمی‌توانم از کنار این همه زیبایی دل بکنم صبر می‌کنم تا مراسم تمام شود و من هم از تبرکی‌های این سفره روزی‌ام شود، تکه کیکی و تعدادی شکلات را زنان عرب نیز بین زائران تقسیم می‌کنند و من هم بی‌نصیب نمی‌مانم.

کفش‌هایم را به کفشداری سپرده‌ام با همان پای برهنه به داخل صحن حرم می‌روم، تا چشمان را به شش گوشه عشق منور کنم، شلوغی و موج جمعیت مرا به جلو می راند زیارت شش‌گوشه طاقتی می‌خواهد تا عاشق نباشی اینجا نمی‌دانی چه شده. در فرورفتگی گوشه پایین پای ضریح که روضه‌های علی‌اکبر(ع) اوج می‌گیرد، گویی اباعبدالله(ع) تو را در آغوش کشیده و می‌گوید: هرچه می‌خواهی از خدا بخواه؛ اینجا زیر قبه من است.

و اینجا تازه می‌فهمی که «زیارت وارث»، که پیش از این بارها و بارها آن را خوانده‌ای، زیارت بالای سر حضرت است؛ بالای سری که از قفا بریده شد؛ بالای سری که بر نیزه قرآن می‌خواند… . ضریح شهدا، مرقد حبیب‌بن‌مظاهر و مزار ابراهیم مجاب راه حسینی شدن و حسینی ماندن را نشانت می‌دهد. آن قدر که خود را زیر قبه آقا می‌بینم و دستانم را بلند می‌کنم اینجا فقط باید طلب کرد و آرزو کرد شنیده‌ام زیر قبه حضرت عشق هر چه بخواهی به تو می‌بخشند و من به یاد می‌آورم ملتمسین دعا، دو رکعت نماز به جا می‌آورم  و بلند می‌شوم و با موج جمعیت دستانم را به شش گوشه ضریح آقا دخیل می‌بندم دلم نمی‌آید آن را رها کنم اما این خودخواهی من است همه اینها دل دارند اینها همه آمده‌اند که دستان خود را به دخیل شش گوشه متبرک کند و با مولای خود زمزمه عاشقی کنند دلم می‌خواهد برای همیشه اینجا بمانم اما فرصت و مجال نیست، روی سنگ‌های مرمری زیر پای زائران را خم می‌شوم و بوسه می‌زنم، بوسه بر خاک زائران حسین(ع)  وجودم را معطر می‌کند.

سه روز است کارم شده رفتن به حرم و انگار دنیایی نیست اینجا اصلا دلت نمی‌خواهد برگردی اینجا فقط دلت قرار و هر لحظه باید با یار قرار بگذاری.

سری هم به بازار می‌زنیم و سوغاتی‌هایی می‌خرم و یک انگشتر برای خودم و همسرم و سوغاتی‌هایی دیگر. نهر علقمه هم که دیگر جای خود دارد با روحانی کاروان راهی می‌شویم نزدیک است پیاده می‌رویم و آنجا که دیگر اشک امان را بریده و وقتی این همه آب و تشنگی کودکان و سقایی که این بیت در ذهنم مرور می‌شود «عقل گفتا بنوش که تشنه لبی عشق گفتا مگر تو بی ادبی عقل گفتا جان به تاب و تب است عشق گفتا حسین تشنه لب است.»

مرغابی‌هایی که آن سوی شط شنا می‌کردند و یک نماد دست که وسط نهر علقمه اشک و بغض‌هایم را به این نماد دستان بریده علمدار گره می‌زند. سیری در بازار و دو زیارتگاه کوچک که منتسب به دستان علمدار است و از هم فاصله دارند یکی در آن سوی بازار و یکی هم در میان بازار  دیگری و رقص عربی عاشقان مولا و اراتمندان عراقی هم در خیابان علقمه دیدنی است در گوشه‌ای ایستاده و محو تماشا می‌شوم.

مهر و تربت می‌خرم برای شفا و تکه پارچه‌هایی‌که به گوشه‌گوشه بین‌الحرمین و ضریح تبرک می‌کنم. در میان این همه سوغاتی یک جفت کفش مخملی هم از سوی یک بانوی زائر در میان حرم ابوالفضل(ع) نصیبم می‌شود آنقدر خوشحال می‌شوم که این هدیه زیبا را دریافت کرده‌ام آن هم در حرم حضرت عباس(ع). سه روز در کربلا هستیم و سفر عاشقانه من به بهشت با جمع کردن چمدان‌هایم و سوار شدن در اتوبوسی که قرار است راهی نجف شود و راهی نجف می‌شویم و میان راه و دل کندن و خیابان‌هایی که با اشک طی می‌شود و هر لحظه که از کربلا دور می‌شوم هق‌هق گریه‌هایم بیشتر می‌شود و نزدیکی‌های ظهر اتوبوس به نجف می‌رسد.

وقتی به مرز می‌رسم همسرم از من می‌پرسد با همه سختی‌های سفر باز هم دوست داری دوباره برگردی؟ تمام دلم آشوب می‌شود و دوباره دوست دارم برگردم، مگر می‌شود به کربلا رفته باشی و دوباره دلت پر نکشد، زیارت کربلا داغی بر دلت می‌گذارد که جز با زیارت‌های بعدی التیام نمی‌گیرد و عاشق حسین(ع) با هر بار زیارت کربلا بیشتر عاشق می‌شود. کاش یک بار دیگر برگردد آن شب‌های با صفای بین‌الحرمین و قدم بزنم کاش می‌شد دوباره هوای با صفای بین‌الحرمین رو استنشاق کنم.

در اتوبوس در میانه راه نزدیکی‌های استان کرمانشاه از خستگی همه زائران خواب هستند و من هم با صدای زنگ گوشی همسرم از خواب بیدار می‌شوم، وقتی لبخندش را می‌بینم بعد از قطع مکالمه‌اش می‌پرسم چه کسی بود و همسرم می‌گوید کارخانه باز شده باید از فردا بروم سر کار و… و چه زود گره‌گشایی کرده آقا. دوستت دارم حسین(ع)، دوستت دارم حضرت عشق علمدار(ع)، بطلب دوباره به پابوسیت مرا…

منبع ایکنا