پایگاه خبری آستان مقدس حضرت معصومه سلامالله علیها_زینب نادعلی: از چهارمحال بختیاری آمده و به قول خودش ساعتها در راه بوده تا برسد به قم. طول مسیر را که میشنوم دنبال خستگی در صورتش میگردم. خسته نیست و یک خنده شیرین جاخوش کرده روی لبهایش.از همان ابتدای ورودی حرم توجهام را به خودش جلب میکند. بعد از عبور از بازرسی با او هممسیر میشوم و گاهی هم همکلام. همراهان زیادی ندارد. فقط چند نفر که حدس میزنم خانوادهشان باشد اما تا وارد صحن میشوند، خیلیها مثل من دلشان میخواهد کنارشان باشند.
چشمش به گنبد و گلدستهها میافتد. میایستد. چادر سفیدش را روی سرش مرتب میکند و سلام میدهد.«السلام علیک یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها» دختربچهها تا نگاهشان میافتد به چادر سفید و دست گلش، با ذوق صدا میزنند: «مامان، نگاه کن عروس، عروس!» همهمه دختربچهها کمکم توجه بقیه را هم جلب میکند. هر زائری که از کنارشان عبور میکند. دست به دعا برمیدارد و برایشان آرزوی خوشبختی میکند. خانم مسنی خودش را از بین زائران به عروس و داماد میرساند و بیآنکه حرفی بزند، چند شکلات میگذارد در دستهای عروس. لحظهای مکث میکند و میگوید:«خوش به سعادتت دختر، تو امروز مهمان ویژه حضرت معصومه هستی!»
گویی دلش لرزیده باشد. اشک میغلطد روی گونههایش! گمان نمیکنم دلیل اشکهایش چیزی به جز شعف باشد! سعادت کمی نیست مهمان ویژه حضرت معصومه سلام الله علیها بودن، با چادر سفید عروس! نگاه میکنم به آدم های اطرافم، بغض و اشک به صورت آنها هم راه پیدا کرده! نمیدانم شاید به صورت من هم! دختربچهای چادر مادرش را چندبار میکشد و با لحن کودکانهاش میگوید :«مامان، مامان، من هم میخواهم عروس حضرت معصومه بشوم!» همین جمله کافی است تا لبخند را دوباره به صورت حاضران ببخشد. عروس حضرت معصومه، چه تعبیرکودکانه شیرینی! مادرش لب میگزد و چند نفری زیر لب انشاءالله میگویند.
عروس که حالا فهمیدم اسمش کوثر است. شکلاتها را بین بچههایی که دورش را گرفتهاند تقسیم میکند. آفتاب دامنش را پهن کرده روی سنگ فرشهای صحن و چیزی نمانده تا اذان ظهر. دیرشان شده باید زودتر خودشان را برسانند به اتاق عقد حرم. کسی میگوید:« برای خوشبختیشان صلوات!» صدای صلوات از میان جمعیتی که در صحن هستند اوج میگیرد و میرسد به آسمان. قدمها تند میشود باید زودتر برسند!
چند دقیقهای میشود که پشت در اتاق عقد منتظر ایستاده اند. داماد بازمیگردد و میگوید:« گفتند مراسم عروس و داماد قبلی کمی طول کشیده. مراسم شما باشد برای بعد اذان.» شادی میدود توی چشم های کوثر. به قول خودش دلش میخواست کمی زودتر میرسیدند تا اول خدمت خانمجان برسد و کسب اجازه کند. بعد بشیند پای سفره عقد! اذان که میگوید با همان چادر سفید میایستد به نماز. بین شلوغی جمعیت گمش میکنم.
داماد وضو میگیرد و عروس خانم هم کمکش میکند
اینجا هیچکس بیجواب نمیماند!
نماز جماعت را که میخوانم. میروم برای زیارت! و چه شیرین است زیارت بارگاهی که پناهما دخترها و خانمها است. کسی که میشود بیپرده با او درد و دل کرد. اینجا هرکسی حضرت معصومه را یکطور صدا میزند. اما هیچکس بیجواب نمیماند. یکی خطابش میکنم: «خانم جان!» یکی صدایش میزند: «خواهر امامرضا!» و کسی میگوید« ای کریمه آل عبا!» محو بارگاه خانم جان هستم که کوثر از روبه رویم رد میشود. زیارتنامهای برمیدارد و گوشهای مینشیند.
امیدی نداشتم به دوباره دیدنش! فکر میکردم در بین این جمعیت دیگر پیدایش نمیکنم. دلم میخواست با او حرف بزنم و حالا قبل از اینکه به زبان بیاورم، حضرت معصومه سلام الله علیها خواسته دلم را استجابت کرد. تشکر میکنم از خانمجان و میروم کنار کوثر مینشینم. صبر میکنم تا زیارتنامه اش را بخواند. آنوقت میگویم چقدر مشتاقم به شنیدن روایتش!
به قول خودش نمیداند از کجا شروع کند. کمی مکث میکند و در ذهنش دنبال کلمات میگردد برای آغاز داستانش. میپرسد:« از خواستگاری بگم؟!» سری به نشانه تایید تکان میدهم و منتظر میشوم برای شنیدن روایتش؛ «اسمم کوثر است. ۲۱ سالم و اهل چهارمحال بختیاری هستم. با همسرم در مزار شهدای شهرمان آشنا شدم. من و همسرم در مراسمهای فرهنگی خادم بودیم و از این جهت شناخت کمی از هم داشتیم. بعد از مدتی همسرم با مادرم صحبت کرد و اجازه خواست بیاید خواستگاری. وقتی مادرم ماجرا را با من درمیان گذاشت مخالفت کردم. اما ایشان چندبار دیگری هم بعد از اینکه جواب نه شنیدند خواستگاری کردند. مادرم از من خواست که اجازه بدهم بیایند و بعد تصمیم بگیرم. برخلاف تصورم وقتی با ایشان صحبت کردم خیلی همفکر و همعقیده بودیم و در بیشتر مسائل تفاهم داشتیم. اینطور بود که بلاخره بله را گفتم.»
شیرینی وصال و سختی انتظار!
چیشد که آمدی اینجا؟ این را من میپرسم. نگاه میکند به ضریح، لبخند زودتر از اشک به صورتش راه مییابد. با همان صدای بغضآلودش ادامه میدهد: «از همان دوران مجردی دلم میخواست شروع زندگیام با اهلبیت و شهدا باشد. از ازدواجهای پر زرق و برق خوشم نمیآمد. ارادت قلبی به حضرت معصومه سلامالله علیها داشتم و از طرفی وقتی سفارش امام رضا علیهالسلام به زیارت حرم خواهرش را در احادیث خواندم. تصمیم گرفتم در جوار این خانم بزرگوار زندگیام را شروع کنم. همان روزهای اول نامزدیمان این موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و ایشان خیلی استقبال کردند اما وقتی به خانوادهها گفتیم موافق نبودند و میخواستند که مراسم عقد در تالار و با حضور اقوام برگزار شود. بالاخره به لطف حضرت معصومه سلام الله علیها رضایت دادند که مراسم عقد ساده برگزار شود.
صفحه تلفنش را روشن میکند که ببیند زنگ خورده یا نه؟! استرس دارد که نکند همسرش زنگ زده باشد و نشنیده باشد. آنوقت باز مراسمشان به تعویق بیفتد. میپرسم: «تاریخ را هم از همان موقع انتخاب کرده بودی؟!» میگوید:«نه تاریخهای مختلفی برای عقدمان در نظر داشتیم. اما هربار چیزی پیش میآمد که مراسم عقدمان به تعویق میافتاد. تا اینکه قسمت شد و خانواده همسرم برای مشخص کردن تاریخ عقد آمدند منزلمان.
لحظهای که میخواستم در سایت برای عقد در حرم ثبتنام کنم. آنقدر استرس داشتم که نکند همه تاریخها پر شده باشد؟! نکند باز اتفاقی بیفتاد؟! شاید اصلا من سعادتش را ندارم که چندین بار نشده. خدا میداند آن موقع چه فکرهایی از سرم گدشت و چقدر دل شکسته بودم. اما تنها چیزی که آرامم کرد توسل به حضرت معصومه سلام الله علیها بود. فقط صدایشان زدم: «خانم جان!» همه تاریخ ها و ساعتها پر شده بود. فقط مانده بود یک نوبت! خدا میداند که چقدر خوشحال شدم.»
چه از این بهتر!
از سختی راه و از سادگی مراسم میپرسم.«ما مهمان زیادی نداریم و فقط همراه خانوادههایمان آمدیم. چون مسافت زیاد بود و برای اقوام رفت و آمد سخت بود. اما باز دلگرم بودم به کرامت و لطف حضرت معصومه سلامالله علیها. بعضی از دوستان و اقوام وقتی از تصمیم ما باخبر شدند خیلی سعی کردند که من را منصرف کنند. میگفتند این مراسم با مهمانها و لباس عروس و جشن و… به یادماندنی میشود نه یک مراسم ساده. اما به نظر من شیرینی اینکه قرار است در همچین مکانی زندگیات را شروع کنی. آنقدر لذتبخش است که بقیه اتفاقات برایت کم اهمیت میشود و حاضری به راحتی از آنها بگذری تا فقط بیایی اینجا! آنقدر رفتار امروز زائران به دلم نشست و دعای خیرشان حالم را خوب کرد که اصلا احساس غربت نداشتم. مهمان های مراسم ما، زائران حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بودند و چه از این بهتر!»
تلفنش زنگ میخورد. گویا باید برود. چادر سفیدش را روی سرش مرتب میکند و میگوید:« همسرم بود. نوبت ما است. باید بروم.» تشکر میکنم و خوشبختیاش را از حضرت معصومه سلامالله علیها میخواهم. مادرش و چند خانمی که همراهش بودند. کمی آنطرفتر نشستهاند. صدایشان میزند. موقع خداحافظی میگوید:« از این خانم کم نخواه! خیلی کریم اند خیلی!» میرود. من میمانم و یک بارگاه و هزار حرف نگفته!