پایگاه خبری آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام؛ سال ششم هجرت بود که پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن! بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد. زهراى مرضیه گفت: «على جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟». حضرت مرتضى پاسخ داد: «نام‌گذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست؛ من در این مورد از پیامبر سبقت نمی گیرم». وقتی‌پیامبر از سفر برگشت، ابتدا به خانه زهرا وارد شد. تو را در آغوش فشرد و گفت: «نام‌گذاری این دختر، کار خود خداست. من منتظر نام آسمانى او می‌مانم». بلافاصله جبرئیل آمد و درحالی‌که اشک در چشم‌هایش حلقه‌زده بود، اسم «زینب» را براى تو از آسمان آورد اى زینت پدر و اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که: دلیل این گریه چیست؟ جبرئیل عرضه داشت: «همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه چیزی نخواهد دید».
پریشان و آشفته از خواب پریدى؛ به سوى پیامبر دویدى و خودت را در آغوشش انداختى و با تمام وجود ضجه زدى. پیامبر تو را به سینه فشرد و پرسید: «چه شده دخترم؟» چشم‌های اشک‌آلودت را به پیامبر دوختى و گفتى: «خواب دیدم طوفان بزرگی به پا شده است. چشمم به درختى کهن‌سال افتاد و خودم را سخت به آن چسباندم؛ اما طوفان شدت گرفت و آن درخت را ریشه‌کن کرد. به شاخه‌ای محکم آویختم، باد آن شاخه را هم شکست. به شاخه‌ای دیگر متوسل شدم، آن شاخه هم در هجوم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله‌ای کوتاه از هم شکست و من وحشت‌زده از خواب پریدم». کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه می‌کرد و تو مبهوت نگاهش کردی. پیامبر گفت: «آن درخت کهن‌سال، من هستم که تندباد اجل مرا از پاى درمی‌آورد و تو ریسمان عاطفه‌ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می‌بندی و پس از مادر، دل به پدر خوش می‌کنی و پس از پدر، دل به دو برادر می‌سپاری که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان می‌گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها می‌گذارند».
خانمى شده بودى تمام و کمال و سالارى بی‌مثل و نظیر. آوازه فضل و کمال و عفت و عبادت تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. اگر کسى می‌گفت: عالمه، اگر کسى می‌گفت عارفه، اگر کسى می‌گفت فاضله، اگر کسى می‌گفت کامله، همه ذهن‌ها تو را نشان می‌کرد و چشم همه دل‌ها به سوى تو برمی‌گشت. دیگر کسى نمی‌گفت زینب؛ همه می‌گفتند: زاهده، عابده، عفیفه، قانته، قائمه، صائمه، متهجده، شریفه، موثقه، مکرمه. این لقب‌ها برازنده هیچ‌کس جز تو نبود که هیچ‌کس واجد این صفات، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمی‌رسید. القابى مثل محبوبه المصطفى و نائبه الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تأکید می‌کرد. بعد از شهادت زهرا، تشریف «ولیه الله» جز تو، برازنده قامت دیگرى نبود؛ اما در میان همه این القاب و صفات، اشتهار تو به «عقیله بنى هاشم» بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودى و عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمی‌رسید.
می‌آمدند، از مهترین قبایل اشراف تا کهترین مردم اطراف و همه تو را از على طلب می‌کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمی‌گشتند؛ اما یک خواستگار بود که با دیگران فرق می‌کرد و او عبدالله پسر جعفر طیار بود. پیامبر اکرم بارها فرموده بود: «دختران ما براى پسران ما و پسران ما براى دختران ما» و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن شمع خانه على. ازدواج اما براى تو مقوله‌ای نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک انگیزه، حیات می‌بخشید و یک بهانه زنده نگاه می‌داشت و آن حسین بود. فقط گفتى: «به این شرط که ازدواج، مرا از حسینم جدا نکند و اقامت در هر دیار که حسین اقامت می¬کند و به هر سفر که حسین رفت، من هم با او همراه و هم‌سفر باشم». گفتند: قبول، گفتى: قبول و على گفت: قبول حضرت حق.
شب دهم محرم باشد و تو بر بالین سجاد نشسته باشی. آسمان سنگینى کند و زمین چون جنینِ بی‌تاب در خویش بپیچد. برادر در گوشه خیام، زانو در بغل، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه‌ای بهتر از این براى اینکه تو گریه‌ات را رها کنى و بغض فروخفته چندساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى. تو آن‌قدر گریه کردی که از هوش رفتی و حسین را نگران هستى خویش ساختی! او را با گوش جانت می‌شنوی که: «آرام باش خواهرم، صبورى کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. مبادا بی‌تابی کنى! مبادا روى بخراشى! مبادا گریبان چاك دهى! استوارى صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می‌خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ می‌کند، شکیبایى در دست¬های تو پرورش می‌یابد و تسلیم و رضا دو کودک‌اند که از دامان تو زاده می‌شوند و جهان پس‌ازاین، تو را سرمشق صبر و توکل می‌دانند. راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى او این کار، ممکن نمی‌شود».
در آن شب غریب و در آن دیار فتنه خیز که آبستن بزرگ‌ترین حادثه آفرینش است، تنها نماز می‌تواند چاره‌ساز باشد. پس بایست! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده‌ات، مدفون کن. تنها نماز می‌تواند مرهم این دل‌افسرده باشد. تو همان زینبی که مانند مادرت، وقت دعا، همه را دعا می‌کنی! چه آن‌ها را که می‌شناسی و چه آن‌ها را که نمی‌شناسی. به اسم قبیله و عشیره دعا می‌کنی، به نام شهر و دیارشان دعا می‌کنی. برای هدایت سپاه دشمن هم دعا می‌کنی! دعا می‌کنی، هرچند که می‌دانی قاعده دنیا همیشه بر این بوده است. همیشه اهل حقیقت قلیل بوده‌اند و اهل باطل کثیر. باطل، جاذبه‌های نفسانى دارد، کشش¬هاى شیطانى دارد. پدر همیشه می‌گفت: «در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید». از این جمله پیداست که کمى نفرات، خاص طریق هدایت است. همین هفتادودو نفر هم براى سپاه هدایت بی‌سابقه و اعجاب‌برانگیز است.
خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنى؛ اما نه انگار این بوى حسین است، این صداى گام‌های حسین است که به خیمه تو نزدیک می‌شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار می‌زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع مى¬کند. همیشه همین طور بوده است. هر بار دلت هواى او را کرده، او در ظهور پیش‌قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایی‌ات افزوده. تمام‌قد پیش پاى او برمی‌خیزی و او را بر سجاده‌ات می‌نشانی. می‌خواهی تمام تاروپود سجاده از بوى حضور او آکنده شود. می‌گوید: «خواهرم! در نماز شب‌هایت مرا فراموشى نکنى»؛ و تو بر دلت می‌گذرد که چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو، قبله دیگرى هم هست؟ مگر ماهى، حضور آب را در دریا فراموش می‌کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره‌ات ممکن است؟
پیش پاى حسین زانو می‌زنی، چشم در آینه چشم‌هایش می‌دوزی و می‌گویی: «حسین جان! چقدر مطمئنى به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟» حسین، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمی‌یابد، عمیق و آرام‌بخش نفس می‌کشد و می‌گوید: «خواهرم! نگاه که مى¬کنم، از ابتداى خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه، اصحابى باوفاتر و مهربان‌تر از اصحاب امشب و فردا نمی‌بینم». آرزو مى¬کنى که کاش زمان متوقف می‌شد. لحظه‌ها نمی‌گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد می‌یافت؛ اما غلغله ناگهان بیرون، حسین را از جا می‌خیزاند و به بیرون خیمه می‌کشاند. تو نیز دل‌نگران از جا برمی‌خیزی و از شکاف خیمه بیرون را نظاره می‌کنی. افراد، همه خودی‌اند اما این وقت شب در کنار خیمه تو چه می‌کنند؟ پاسخ را حسین به درون می‌آورد: «خواهرم! این‌ها اصحاب من‌اند. آمده‌اند تا با تو بیعت کنند که هزار باره تا پاى جان مدافعین حرم رسول‌الله باشند. چه بگویم؟» تو جواب دادی: «حسین جان! بگو که زینب، دعاگوى همه مدافعان حرم است و برایتان حشر با رسول‌الله را می‌طلبد و تا ابد خیر و سعادتتان را از خدا مسألت می‌کند».
دو نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش می‌آیند، ثمره ازدواج تواند. این همه سال، پاى این دو گل نشستى تا به محبوبت هدیه¬شان کنى! اما هر دو بغض‌کرده و لب برچیده آمدند که: «مادر! امام رخصت میدان نمی‌دهد و نمی‌خواهد شما را داغدار ببیند! این را آشکارا از نگاهش می‌شود فهمید. مادر! دست ما و دامانت». تو چشم به آسمان می‌دوزی، قامت دو نوجوانت را دوره می‌کنی و می‌گویی: «رمز این کار را به شما می‌گویم تا ببینم خودتان چه می‌کنید». عون و محمد هر دو با تعجب می‌پرسند: «رمز؟» و تو می‌گویی: «آرى! بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید؛ اما …». هر دو باهم می‌گویند: «اما چه مادر؟» بغضت را فرومی‌خوری و می‌گویی: «غبطه می‌خورم به حالتان. در آن‌سوی هستى، جاى مرا پیش حسین خالى کنید و از خداى حسین، آمدن و پیوستنم را بخواهید».
عجب سکوتى بر عرصه کربلا سایه افکنده! چه طوفان دیگرى در راه است که آرامشى این‌چنین را به مقدمه می‌طلبد؟ امام دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده و با آخرین رمق¬هایش مهربانانه فریاد می‌زند: «آیا کسى هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟»؛ و تو نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می‌دهی و می‌بینی که هیچ‌کس نیست؛ همه مرده‌اند! اما ناگهان احساس جنب و جوش می‌کنی. بی‌اختیار چشم می‌گردانی و ناگهان با صحنه‌ای مواجه می‌شوی که چهار ستون بدنت را می‌لرزاند و قلبت را می‌فشرد. صدا از قتلگاه شهیدان است. بدن¬های بی‌سر به تکاپو افتاده‌اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. مبهوت از این منظره هول‌انگیز، نگاهت را به سوى امام برمی‌گردانی و می‌بینی که امام با دست آنان را به آرامش فرامی‌خواند و بر ایشان دعا می‌کند. گویى به ارواحشان می‌فهماند که نیازى به یاورى نیست. مقصود، تکاندن این دل‌های مرده است، مقصود هدایت این جان¬هاى ظلمانى است.
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک می‌شود. این‌گونه قدم برداشتن حسین، خبر از فراقى عظیم می‌دهد. خودت را مهیا کن که لحظه وداع فرامی‌رسد. همه تحمل ها که تاکنون کرده‌ای، تمرین بود و تدارك این لحظه عظیم! اما اکنون این حسین است که آرام‌آرام به تو نزدیک می‌شود و با هر قدم فرسنگ‌ها با تو فاصله می‌گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت‌داده است و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادی‌اش در این جهان، ساعتى بیشتر دوام نمی‌آورد و رخت به دار بقا می‌برد. پیراهن را که می‌آوری، آن را پاره‌تر می‌کند که کهنه‌تر بنماید. بندهاى دل توست انگار که پاره‌تر می‌شود. می‌بینی که همین لباس را هم خونین و چاک، از بدن تکه‌تکه برادرت درمی‌آورند و بر سر آن نزاع می‌کنند. پس خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک می‌شود.
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از زن‌ها و بچه‌ها حراست کنى و او با رمزى، سلامتی‌اش را پیوسته با تو در میان بگذارد. سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند. براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است. تو همچنان صداى زخم‌خورده حسین را از میانه میدان می‌شنوی. با شنیدن آهنگ کلام حسین می‌توانی ببینى که اکنون حسین چه می‌کند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش می‌راند، یا شمشیر را دور سرش می‌گرداند و به سپاه دشمن حمله می‌برد یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده‌ای، از اسب فرومی‌افتد… آرى، لحن این فریاد، آهنگ فروافتادن خورشید بر زمین است. کاش حسین چیزى بگوید و به کلام و حجتى تکلیف را روشنى ببخشد.
«با اقتباس از کتاب آفتاب در حجاب، تالیف سید مهدی شجاعی»