پایگاه خبری آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها، هنوز هوا تاریک نشده بود. اتوبوسها که پیچیدند، سردر موکب نمایان شد.
تابلوی بزرگی که روی آن نوشته شده بود: موکب آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله… همه با هم بلند صلوات میفرستادند.
انگار از سفری دور و دراز، بعد از سالها دوری، حالا فرزندان به خانه مادری خودشان بازگشته بودند و از این بابت پشت سر هم صلوات بود که از میان لبهای خندان خادمین خارج میشد.
یکی از بچههای حراست کنارم نشسته بود؛ حاج محمد که مردی جا افتاده بود لبخندی زد و گفت: میبینی عظمت و شکوه رو؟ اینا همه مدیون اخلاص خادمایی هستش که الان بعضیاشون دارن توی سوریه میجنگن!
گفتم: چطور؟
گفت: هیچوقت یادم نمیره. ۱۷-۱۸ نفر بودیم که اولین بار چندسال پیش اومدیم و به اسم حضرت معصومه سلامالله علیها موکب زدیم. این چیزایی که الان داری میبینی، همهشون مدیون اخلاص بچههاست.
حاج محمد که انگار ناگهان یاد خاطرهای افتاده باشد گفت: یادش بخیر! همون سال اول یه شب با شهید مهدی ایمانی و دو سه تای دیگه از بچهها تصمیم گرفتیم بریم کربلا زیارت. موقع برگشتن اگرچه فاصله تا موکب ۲۰ دقیقه بیشتر نبود اما همه خوابمون برد. قبل اینکه بخوابیم به مهدی گفتم به راننده بگه که ما عمود شماره ۱۰۸۰ میخواییم پیاده بشیم. خلاصه خوابیدیم و بعد از یک ساعت من بیدار شدم دیدم صدها عمود از عمود موکب ما رد شده… از اونموقع به بعد میگفتیم هرکی عربی فصیح میخواد حرف بزنه بره از مهدی ایمانی کمک بگیره… .
سال گذشته باورم نمیشد چندروز بعد از اینکه از موکب برگردیم به ایران، خبر شهادت یکی از همین خدام را بشنویم. شهید مهدی ایمانی یکی از خدامی بود که سالها پیش سنگ بنای موکب حضرت معصومه سلامالله علیها را در این مسیر گذاشته بود و حالا بازهم جلوتر از بقیه پیشتازی کرد و در نبرد با شیطانصفتان در سوریه به شهادت رسید…
بوی عود و اسپند در هوا پیچید و با استقبالی بینظیر مواجه شدیم. خدامی که از دو ماه قبل توی موکب مسقر شده بودند به استقبالمان آمدند و با چهرههایی نورانی به ما خوشآمد میگفتند. هیچ اثری از خستگی دو ماه تلاش مداوم در موکب بودن در چهرهشان نبود. بلکه برعکس، انگار ما بودیم که بعد از یک سال با سر دنبال دنیا دویدن، حالا رسیده بودیم عمود ۱۰۸۰… .
آنچه از موکب عمود ۱۰۸۰ شنیده یا در سالهای قبل دیده بودم با چیزی که حالا جلوی چشمانم بود، زمین تا آسمان فرق داشت.
اتاقها و سالنهای کوچک و بزرگی که با چادر برپا شده بودند حالا جای خودشان را به بناهای مختلف و بزرگ آجری و سیمانی داده بودند.
ورودی موکب، چپ و راست غرفههای فراوانی در ابعاد مختلف تعبیه شده بود که بینشان حوض آب بزرگ و طویلی قرار داشت.
از کنار غرفهها که میگذشتی، یک سالن بزرگ مخصوص اسکان زائرین قرار داشت که در دو طرف آن سالن عظیم، مسیری برای دسترسی به آشپزخانه و انبار محصولات و خوابگاههای خادمین و بخشهای مختلف دیگر بود.
اگرچه هنوز کارهای فراوانی برای انجام دادن مانده بود و همه این چندصد خادم، خسته بودند، آن بیرون جمعیت زائرین به سمت کربلا در حرکت بود. شاید همین باعث شد وقتی جمع شدیم تا صحبتهای مسئولین اجرایی موکب را بشنویم، به ما گفتند باید فعالیت موکب از فردا ظهر آغاز بشود و درهای موکب را باید هر چه زودتر به روی زائرین باز کنیم.
به سمت خوابگاهها رفتیم و وسایلمان را گذاشتیم و جای خواب خودمان را معلوم کردیم. دیوارهای خوابگاه با بلوک کار شده بود و به خاطر هوای پر از گرد و غبار عراق، همهجا خاکی بود. مثل خیلی از خدام دیگر!
تا وسایل را گذاشتیم، همه جمع شدیم در محوطه. بچههای تاسیسات رفتند سراغ کار خودشان. آشپزها رفتند سراغ شام امشب خدام.
نانوایانی که قرار بود در موکب مستقر بشوند و نان داغ دست مردم بدهند، غرفهشان را تحویل گرفتند و کمکم دستگاه پخت نانشان را راه انداختند.
خدام واحد تنظیف، شستشوی حمامها و دستشوییها را بر عهده گرفتند.
خادمین ایستگاه صلواتی، کارتنهای نبات و خرما بستهبندی شده را در غرفه بزرگشان جاگیر کردند و دمنوشهای گیاهی را آماده ارائه کردند.
دکترها و پرستاران و مسئولین هلال احمر قم که دو غرفه آقایان و بانوان در ورودی موکب داشتند، سراغ خالی کردن کارتن داروها و پیادهکردن تخت و وسایلشان رفتند.
دوربینهای مداربسته توسط بچههای فنآوری اطلاعات یکی یکی نصب شد.
سیستم خنککننده ابتکاری و جالبی که اسمش «مه پاش» بود در محوطه موکب راهاندازی شد و از همانشب آب خنک را مثل پودر در هوای موکب پخش میکرد… .
شیرینیپزهایی که همراهمان بودند، شروع به تهییه مقدمات پخت کیک یزدی کردند. بستههای فراوان آبمعدنی توی چندین کانتینر موجود در گوشه و کنار موکب انبار شد.
بیرون، بین موکب و مسیر پیادهروی اما حسینیهای بزرگ با چادر برپا میشد. حسینیهای که قرار بود در آن هرروز و هر لحظه برنامهای برای زائرین اجرا شود. از قرائت قرآن و سخنرانی گرفته تا سینهزنی و برنامههای مختلف دیگر.
به موازات حسینیه باز هم غرفههای مختلف دیگری در بیرون موکب برپا میشد که سعی شده بود هرکدام نیاز مهمی از زائرین را رفع کند. غرفه دوخت و دوز لباس و ساک و کوله… . غرفه تعمیر چرخ!
مثلا غرفه تعمیر چرخ یکی از آن غرفههاییست که توی موکب حرم فعالیت خود را شروع کرده و مثل خیلی دیگر از خدمات موکب، شاید یکی از اساسیترین نیازهای بعضی زائرین را رفع کند. ساکهایی که چرخ داشتند و صندلیهای چرخدار معلولین و از همه مهمتر کالسکههایی که حامل زائران کوچولوی امام حسین(علیهالسلام) بودند بیشترین مشتریهای این غرفه هستند.
غرفه تعمیر و وصله کفش هم با غرفه کودکان همسایه است و کمی آنطرفتر از آنها، غرفه عکاسی و زیارت مجازی چیزهای جالبی برای عرضه داشت.
هرکسی مشغول کاری بود. همه در تکاپو بودند. عرق از سر و صورت بچهها جاری بود و همه داشتند خودشان را برای خدمتی خالصانه آماده میکردند.
من و دو سه نفر دیگر از بچههای افتخاری جوان، با فرغون آجرهای زیادی که در محوطه موکب و گوشه و کنار روی زمین ریخته بود را جمع میکردیم و از آنجا میبردیم پشت ساختمانها تا محوطه را کمکم از حالت غیررسمی خارج کنیم.
همین کار را نزدیک ۳ساعت انجام دادیم و چون مسافتی که باید طی میکردیم خیلی زیاد بود و فرغون هم به تعداد کافی نبود، اما بالاخره محوطه را از وجود سنگ و آجر و گونیهای نصفه نیمه سیمان و… خالی کردیم.
بعد از دقایقی استراحت، با همان بچهها یک کانتینر را با بستههای آب معدنی پر کردیم و از آنجایی که هوا بشدت شرجی و گرم بود و از طرفی کانتینر هم یک فضای دربسته فلزیست، وقتی به خودم آمدم دیدم تمام لباسهای تنم خیس خیس شده و چشمانم از نفوذ عرق و گرد و غبار میسوزد.
۵-۶ ساعت کار مداوم و منظم، موکب را از آن حالت قبلی درآورد و یک جورهایی نو نوار کرد.
صدای حاجآقای فلاحی مدیر موکب را شنیدم که با بیسیم از بچههای خدمات میخواست، خوابگاهها را جارو بکشند و اتاقهای مختلف پشت موکب را هم از قلم نیندازند.
پشت موکب فضایی بسیار بزرگ بود. کانتینرهای مملو از مواد غذایی یا تاسیساتی و… . مخزنی بزرگ برای تامین آب موکب و دستگاه ژنراتوری برای تامین برق… .
کناری نشسته بودیم و با بچهها استراحت میکردیم. هرچه سعی کردم با خانواده تماس بگیرم نشد. دو سه روزی بود که خبری نداشتند. ناگهان یکی از بچههای واحد فنآوری اطلاعات آمد و رمز و پسوورد اینترنت بیسیم موکب را بهمان داد و رفت! انگار خبر داشت که دقیقا در این لحظه ما چه چیزی نیاز داریم!
بعد از تلاشهای فراوان و ارتباط با خانواده، دیدم که حتی نای بلند شدن هم ندارم. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که خیلی از بچهها به دیوارها تکیه زدهاند و بعضیها همانجا توی حیاط موکب نشسته خوابشان برده و حتی برای گرفتن غذایشان هم نمیروند توی خوابگاه. من هم که دست کمی از آنها نداشتم، بلند شدم و وقتی همه مشغول شام بودند، به سراغ حمامها رفتم.
بچهها در شستن گچ و سیمان ریخته شده روی زمین حسابی گل کاشته بودند و حتی جلوی حمامها و دستشوییها، برای نظافت بیشتر، دمپاییهای سفید و تمیز زیادی گذاشته بودند.
صدای جوشکاری و چکشکاری برای لحظهای قطع نمیشد چراکه هنوز هم خدام تلاش میکنند تا فضای موکب را برای زائران مطلوب تر کنند.
توی خوابگاه بودم و کمکم چشمانم داشت گرم میشد که اولین شربت آبلیموی خنک ایستگاه صلواتی، همزمان با کیکیزدیهای داغ و تازه شیرینیپزها باهم رسیدند… .
صدای صحبت بچهها نشان میداد که آنها هم مثل من از خوشحالی روزهای آینده خوابشان نمیبرد… .
یکیشان میگفت: خودم شنیدم سید محمد میگفت ۳۷تا تریلی جنس فرستادن اینجا! همهاش هم بانی داره. تازه، یه نفر هم از تو همین روستای پشت موکب، کلی گوسفند نذر موکب کرده.
امروز ششمین روزی است که همه خدامی که از آنها نام بردم شبانه روز تلاش میکنند تا به زائران اربعین خدمترسانی کنند، در این راه خستگی برای آنها معنا ندارد، نه تنها خسته نشدند، بلکه اشتیاق آنها برای خدمت به زائران بیشتر هم شده است.