پایگاه بری آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها، حضرت امام محمدتقی علیه السلام، نهمین امام شیعیان در دهم ماه رجب ۱۹۵ هجری به دنیا آمدند و در سن شش یا هشت سالگی به امامت رسیدند. ایشان قریب ۱۷ سال امام شیعیان بوده و داستنان های شگفتی از زندگانی آن حضرت وجود دارد که دو مورد از آن را در ادامه می خوانیم:

سخن گفتن عصا به حقانیت امام جواد (علیه السلام)

محمد بن ابی العلاء می‌گوید: شنیدم یحیی بن اکثم چنین می‌گفت: روزی از امام جواد علیه السلام مسائل مختلفی را سؤال کردم و همه را پاسخ داد. به حضرت گفتم: به خدا سوگند! می‌خواهم چیزی را از شما بپرسم، ولی شرم می‌کنم.

امام فرمود: «أنا أخبرک قبل أن تسألنی، تسألنی عن الامام» بدون آن که تو سؤال کنی من پاسخ می‌دهم. می‌خواهی بپرسی امام کیست؟

گفتم: آری، به خدا سوگند! سؤال من همین است. حضرت فرمود: امام منم.

عرض کردم: نشانه‌ای بر این ادعا دارید؟ در این هنگام عصایی که در دست آن حضرت بود، به سخن آمد و گفت: او مولای من و امام زمان و حجت خدا است. «فکان فی یده عصا، فنطقت فقالت انه مولای امام هذا الزمان و هو الحجة».

منبع: کافی، ج ۱، ص۳۵۳

طی الارض و ناپدید شدن یک از ارادتمندان حضرت جوادالائمه علیه السلام

علی بن خالد می‌گوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن که ادعای پیامبری کرده است با بند آهنین به گوشه‌ی زندان افکندند.

من که کنجکاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندکی با او صحبت کردم دانستم که مردی است در کمال فهم و فراست ذهن و کیاست.

پرسیدم: تو کیستی و چه ادعایی داری؟

گفت: من اهل شام هستم و سال‌ها در مسجدی که محل سر مبارک حضرت سیدالشهدا علیه ‌السلام بود به عبادت مشغول بودم.

روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذکر حق‌تعالی مشغول بودم که ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: برخیز برویم. پس برخاستم و همراه او راهی شدم، چون مقداری حرکت کردیم خود را در مسجد کوفه دیدم.

گفت: این جا را می‌شناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا کردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه‌ مبارکه وارد شدیم.

او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام کرد و من نیز سلام کردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مکه مکرمه دیدم!

فرمود: اینجا را می‌شناسی؟ گفتم: آری، این جا مکه است و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مکه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد رأس الحسین علیه ‌السلام یعنی همان جای اول دیدم.

از این حال در شگفت بودم تا آن که سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماکن متبرکه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که چنین توانی به تو داده است که خود را معرفی کنی. فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه ‌السلام) می‌باشم.»

روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ‌ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا کرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملک زیات) اطلاع دادند.

او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر کرد در حالی که چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: او را آزاد کنید تا یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.

علی بن خالد می‌گوید: در یکی از روزهای دیگر که به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم که مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟ گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن که با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است. من دانستم که او از انفاس قدسیه‌ حضرت جواد الائمه علیه ‌السلام آزادی یافته است …

منبع: بحارالأنوار: ج ۳۸، ص ۵۰