پایگاه خبری آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها: روایتی ادبی از تشرف یک نوزاد به آستان مقدس حضرت معصومه(س)؛

اولین بارش بود که به آستان  مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها می آمد. او آمده بود تا سفر خود را به عالم خاک و ماده از آستان مقدس بانوی کرامت آغاز کند. نمی دانست در کجاست ولی می دانست که اینجا بوی ملکوت را می دهد. تعجب کرده بود در این مدت کوتاه از عمرش در چند جا بیشتر حس بودن در ملکوت را نداشت.

نمی دانست چه در انتظار اوست و برای آینده نگران بود؛ اما همین که به اینجا رسیده بود آرام گرفته بود؛ زیرا فرشتگان در گوشش زمزمه کردند که تو با زیارت با معرفت بانوی کرامت بهشتی شده ای پس در مسیر زندگی در همین صراط باش و خارج  نشو و ما نیز به تو کمک خواهیم کرد.

اندک اندک داشت کرامت و بزرگی میزبان را درک می کرد؛ آخر او نیز مقام ولایت داشت و هنوز چون مقام عصمتش از دست نرفته بود، عصمت بانوی کرامت را به خوبی درک می کرد. می ترسید اما چشمانش را باز کرد و بست و به خود جرأت داد که بهشت را در آینه کاری های حرم به نظاره بنشید.

او که همیشه در حال گریستن بود، حالا آرام گرفته بود و قلبش به نور بانو روشن شده بود. با خودش آرزو می کرد کاش برای همیشه در این ملکوت زمینی بماند، پس برای بیان خواسته اش گریه کرد؛ اما مادرش که زبان نگاه او را نمی فهمید و منظور گریه اش  را نمی دانست برداشت غلط کرد و تصور کرد که گرسنه است اما او شیر نخورد و برای این که بتواند بیشتر بفهمد و احساس کند؛ پس ترجیح داد سکوت کند و از این ملکوت زمینی بهره ببرد.

او به خاطر داشتن عصمت می توانست حضور فرشتگان را احساس کند که بالهای خود را فرش راه زائران کرده اند؛ اما برایش یک سوال بود که چرا اینجا آماجگاه و قرار گاه فرشتگان در زمین است.

آخر مادرش او را هزاران جا برده بود که ترس حضور شیطان و نبود فرشتگان او را آزده بود؛ اما اینجا بهشتی زمینی بود.

داشت از خودش می پرسید که اینجا کجاست که یک باره مادرش در گوش او زمزمه کرد، اینجا آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها خواهر امام و دختر امام است بانویی که مهاجره راه ولایت است و عشق امام رضا(ع) او را از مدینه با هزار خطر به قم کشاند و آخر در شوق وصال ولی خدا پروانه وار سوخت.

مادرش در گوش او زمزمه کرد که اینجا حرم عمه سادات است و اگر خوب باشی روزی در اینجا خواهی توانست موعود امت ها را زیارت کنی. او خوب به حرف مادرش گوش می داد و به خود قول می داد که اینگونه باشد اما چون به جز زبان گریه زبان دیگری بلد نبود ترجیح داد سکوت کند آخر او ۹ ماه بیشتر نداشت و اولین بار بود که شوق دیدار بانو و طعم حضور در ملکوت را در حرم بانو چشیده بود.

وقتی داشت از حرم دور می شد خودش را در آغوش مادرش جابجا می کرد تا شاید مادرش او رها کند و بتواند باز گردد اما مادرش طبق معمول تصور کرد که او گرسنه است و به او شیر داد ولی این شوق دیدار و حس حضور بود که او را در آغوش مادر جابجا می کرد نه نیاز به غذا و شیر مادر؛ حس بودن در جوار ولی خدا حسی بود که برای این نوزاد که حتی مقام عصمت داشت قابل درک نبود زیرا این حس، حس با خدا بودن بود و حسن نزدیکی به خدا و معشوق ازلی همان حسی است که سخت ترین سنگ ها را نرم کرده و خروش ترین رودها را به سکوت و رکود وا می دارد.

« لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ، وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»

انتهای پیام/۱۱۲