پایگاه خبری آستان مقدس حضرت معصومه سلام‌الله علیها: چشم‌هایم را باز کرده بودم اما انگار هنوز خواب بودم و داشتم خوابی عجیب و باور نکردنی می‌دیدم.
به خودم اطمینان می‌دادم که هنوز خواب هستم و این جمعیتی که می‌بینم، آن‌هم ۱۴روز مانده به اربعین، خوابی بیش نیست….
باورم نمی‌شد که قرار است هر روز این مقدار جمعیت به مدت بیش از دو هفته از این مرز رد بشوند!
این‌همه آدم، زن و مرد، وکیل و جوشکار، مهندس و قصاب، طلافروش و گچ‌کار! خیاط و راننده، پزشک و دست‌فروش و… این‌ها این‌جا چه می‌خواهند؟
راستی چه چیزی، چه جاذبه‌ای مثل یک مغناطیس قوی آن‌ها را از صدها و هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر کشیده است این‌جا؟ چه قدرتی آن‌ها را مجاب کرده است که دو هفته درس و کار و کاسبی و زن و در یک کلام، زندگی را بگذارند و هزاران کیلومتر از شهر و دیارشان دور شوند؟
حسابی تعجبم گرفته!
می‌گویم راستی خدایا!
این‌جا همان مهرانی نیست که در جریان جنگ به دست عراق افتاد و سقوط کرد؟
حالا مردم ما می‌خواهند از مهران بروند عراق!
همان کشوری که دولت دیوانه‌اش روزگاری مهران عزیز ما را گرفته بود، حالا دولت و مردم مهمان‌نوازش التماس می‌کنند که فقط یک شب را در خانه آن‌ها سپری کنیم!
راستی بعد از هزار و چهارصد سال، یک سوال دارم: این حسین کیست؟
یا محول الحول و الاحوال، ای خداوند قادر متعال! همه عالم تسلیم توست.
خدام حرم حضرت معصومه(س) چند کیلومتر مانده به نقطه صفر مرزی، از ده‌ها اتوبوس شماره خورده، پیاده می‌شوند و هرکدام به جز وسایل شخصی، بسته‌ها و کارتن‌های مربوط به موکب را با کمک یکدیگر برمی‌دارند و به سمت مرز به حرکت می‌افتند.
موقع پیاده شدن دیدم سعید و دو خادم افتخاری دارند با هم بحث می‌کنند. کاشف به عمل آمد این دو نفر درحالی که اسمشان توی لیست نبوده، لحظات آخر سوار اتوبوس شده‌اند و با وجود اینکه سعید آن‌ها را توی قم پیاده کرده بود، آن‌ها سوار اتوبوس بعدی شده بودند و حالا ناگهان اینجا دوباره آن‌ها را درحال پیاده شدن دیده است!
رفتم نزدیک‌شان، داشتند می‌گفتند: حاجی گیر نده دیگه، تا اینجا اومدیم بقیه‌اش هم خدا بزرگه… ایشالله اتفاقی نمی‌افته!
به سعید نمی‌خورد برشان گرداند. بعدها دیدم همین دو نفر توی غرفه خیاطی، شبانه‌روزی کار می‌کردند.
راستی! کربلا بردنی‌ست… .
هوا مدت‌ها پیش تاریک شده بود و قبل از مهران که برای نماز ایستاده بودیم، همان‌جا هم بسته‌های آماده غذا را بهمان داده بودند.
هر چه به نقطه صفر مرزی و گیت‌ها نزدیک‌تر شدیم، مهران برای‌مان تبدیل ‌شد به بحرانی بزرگ!
جمعیتی انبوه که همه می‌خواستند بلافاصله از مرز رد بشوند. گیت‌های محدود و نیروهای کم. زن و بچه‌ها و سالخوردگان… همه یک هدف داشتند: عبور از مهران.
مأموران مرزبانی اما با همه توانشان، خروج مردم را کنترل می‌کردند و مسائل امنیتی را به خوبی زیر نظر داشتند.
در گیر و دار رد شدن از گیت‌های مختلف و انتظارهای چندساعته، با یکی از خدام گرم حرف زدن شدیم.
مثل من که می‌خواستم اولین حضورم توی موکب حرم را تجربه کنم، او هم دفعه اولش بود. با این تفاوت که این اولین سفر او به کربلا هم بود. شوقی که در چشمانش موج می‌زد و سؤال‌های گاه و بی‌گاهش از فضای کربلا و حرم امام حسین(ع) دل را از همان‌جا راهی کربلا می‌کرد… .
لحظه عبور، مأموران ایرانی، جلوی یکی از خدام را گرفتند و مانع خروجش شدند.
مأمور می‌گفت، طبق قوانین، اتباع کشورهای دیگر باید از مرز چزابه وارد عراق بشوند.
خادم می‌گفت ما یک گروه چندصد نفره‌ایم که از قم می‌آییم و من به عنوان مترجم در این گروه حضور دارم، اصلا مگر این مرز با بقیه چه فرقی دارد که باید بروم چزابه؟
هر چه تلاش کرد حریف مأموران و قوانین نشد! قوانینی که امروز هستند، فردا نیستند؛ و این بود و نبودشان… بگذریم.
بالاخره او را برگرداندند… .
از مرز ایران رد شدیم و در محوطه‌ای که بین دو مرز وجود داشت، نماز صبح‌مان را روی خاک‌ها خواندیم.
مزه این نمازها تا مدت‌ها یاد آدم می‌‌ماند.
یادش بخیر اربعین سال گذشته هم با دوستانم همچین نمازی خواندیم که هنوز یادم نرفته. موقع برگشتن از عراق به ایران توی ترافیک شدیدی گیر کردیم و هوا بارانی و زمین هم پر از گل و لای شد. نماز صبح‌مان داشت قضا می‌شد. همان‌جا کنار ون، به زحمت وضو گرفتیم و روی گل‌های بیابان نماز صبح خواندیم. خیلی چسبید.
این را هم حیفم می آید نگویم. یکی از رزمندگان دفاع مقدس توی کتابش خاطره‌ای نقل کرده است. می‌گوید در جریان یک عملیات مهم و سری، باید مسافتی را بدون لحظه‌ای توقف طی می‌کردیم و در این حین نماز صبح‌مان هم داشت قضا می‌شد. حساسیت عملیات به حدی بود که حتی اجازه نداشتیم خم بشویم و دست‌مان را برای تیمم به زمین بزنیم چه رسد به نماز خواندن!
می‌گفت هر کس دست‌هایش را زد به کوله‌پشتی نفر جلویی و تیمم کردیم و همان‌طور در حال دویدن نماز صبح‌مان را خواندیم. تا به حال نمازی به شیرینی این دو رکعت نخوانده بودم… .
خورشید خودش را به ما نشان داد.
ما نیز به عنوان اولین خدام حرم، بالاخره از مرز رد شدیم و بحران مهران را با موفقیت پشت سر گذاشتیم.
جایی همان اطراف دروازه بزرگ خروجی مرز عراق که انگار داشت با یک دستگاه پمپاژ قوی، جمعیت را به عراق می‌پاشید، جمع شدیم و رفته رفته تبدیل به جمعیتی بزرگ و گسترده شدیم.
وقتی آمار گرفته شد و معلوم شد که همه به جز همان یک نفر توانسته‌اند از مرز رد بشوند، به سمت اتوبوس‌ها حرکت کردیم. توی دلم به حال آن یک نفر غصه می‌خوردم و می‌گفتم کربلا بردنی‌ست، حتی اگر مترجم باشی… .
در فاصله بین مرز تا اتوبوس‌ها، اولین موکب اربعینی داشت سوپ توزیع می‌کرد. خیلی‌های‌مان به قدری خسته بودیم که حتی گرسنگی هم نتوانست برای ایستادن در صف قانع‌مان کند. اما تعدادی از بچه‌ها رفتند و با سینی‌های پر از سوپ و عدسی برگشتند.
با عبور از جلوی این موکب و حس و حالی که این موکب با مداحی عربی‌اش در مرز ایجاد کرده بود، اربعین رسما برای کاروان خدام حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شروع شد… .